نزار یک جایی توی شعرش میگوید همان طور که ماهیها نیازی به یادگرفتن شنا کردن ندارند و به پرندگان هم کسی پرواز کردن آموزش نمیدهد،جمع عاشقان هم نیازی به تعلیم ندارند.(نقل به مضمون)انگار میگوید همان طور که شناکردن و پرواز کردن در ذات آنها بوده و مادرزادی شناگر و پرواز کننده بودهاند،تویِ عاشق هم میدانی. انگار همگان عاشق به دنیا آمدهاند. اما از اینجا به بعدش فرق ما با آن ماهی و پرنده معلوم میشود. او ناگزیر به شناکردن است،اما ما در ظاهر مجبور به عاشقی کردن نیستیم. کسی یقهمان را نگرفته که:یالا!عاشق شو،دوست داشتهباش!به دست آوردن رزق و روزیات به این وابسته نیست. ولی این فقط ظاهر قضیه است. الان خیلیهایمان میدانیم و به این نتیجه رسیدهایم که عشق و محبت را باید در زندگی لحاظ کرد،چون در نتیجهی نهایی یک تغییر اساسی ایجاد میکند. آخر همان شعر هم گفته:و اعظم عشاق التاریخ کانوا لا یعرفون القراءة»مثل محمد*البته،مثل اعظم عشاق تاریخ. اینجا یک سوال اساسی پیش میآید:پس ما چی که دنیای اطرافمان را پر میکنیم از فریاد زدنهای عشق و محبتمان؟پس ما چی که اتفاقا یکی یقهمان را گرفته،و زورکی لبخند میزنیم و درحال صاف کردن لباسمان میگوییم بله!ما هم عاشقیم (: پس ما چی که انگار عاشقی کردن بلد نیستیم و هی از این و آن،از این پست و آن پست اینستا،از این شعر و آن رمانی که هرشب دو پارت میگذارد و از این کانال و آن تکست-احتمالا همه هم آبکیست-عاشقی را وام میگیریم و هر روز میگوییم:آره!این مدل حرف زدنِ باهاش،این مدل دوست داشتن قشنگتر است و بعد انتظار داریم محبتِ هر روز و هرساعت رنگ عوض کرده،پایدار هم بماند؟! یک الگو و منبع مشخص نگذاشتیم جلویمان،یک شعر درست و حسابی نخواندهایم که خیلیخب،عاشقی بلد نیستیم؟راه و رسم زندگی پر محبت نمیدانیم؟این هم یک تقلب خوب. حالا لطفا به زندگی خودتان بپردازید!پس من کی هستم که اسم مستعار عزیزِ زندگیِ آن موقعم را قرض گرفتم و خب هنوز هم استفاده میکنم،چون یک اسم لطیف پیدا نکردم؟فکر میکنم نزار باید یک جایی همان جاها پاورقی بزند بنویسد خوانندههای آینده!آن تاریخ» ِ اعظم عشاقالتاریخ،دقیقا منظورم تاریخ قبل از خودم یا کمی بعد از خودم بوده است؛آنها را بررسی کنید.
*صلیاللّٰه علیه و آله
بعد از یه مدتی تو سال تحصیلی بیدار می موندم تا یک و دوی شب.
بیشتر اوقات،دقیقا کاری نداشتم.
اما من اتاقی که یه دیوارش پنجره ست و زیرش کتابخونه،یه دیوارش کمدای قهوه ایه،سکوت سکوت سکوته رو ترجیح می دادم به خواب.
می رفتم زیر پتو و از سرما می لرزیدم،چاووشی گوش می دادم.
حتی گاهی وقتا روضه ی حسین.
دروغ میگن روانشناسا؛
فرداش تمرکز داشتم.
شاید از همه ی شما بیشتر.
شب های سرمه ای از همینجا شروع شد.
همون زمانی که از بین باریکه های کرکره موقع چاووشی گوش دادن و هراس بیدار نشدن خانواده،به آسمون سرمه ای تهران نگاه می کردم:)
این تصمیم سیزده سالگی منه!احساسی؟نه،نبود.هنوز هم معتقدم که نبود.عقلانی بود.ولی عقل من اون روزا چی با خودش فکر کرد؟به من چی گفت که قانعم کرد؟یادم نمیاد.شایدم همون موقع ها از ذهنم پاکش کردم تا دیگه هیچ وقت یادش نیفتم.کی میدونه که به خاطر آینده نگری بوده یا نه؟عقل و منطق که شما انقدر تعریفشو میکنین وحتی احساس-که نباید دخیل می شد و شد-به جایی نرسیدن.شاید باید یه قرصی یا یه وِردی یا یکی از همون راهکار های احمقانهتون بهم بدین که چراغ حس دوست داشتن رو دوباره روشن کنه.اگه یه مدت خاموش باشه،کل چراغای زندگی رو خاموش میکنه.
کهکشان،میدونم امروز پا به پای بقیه اذیتت کردم.انکار نمیکنم حال نداد و انکار میکنم که عذابوجدان دارم :]
حال بدت به خودت مربوطه.همون طور که حال قلب من به تو ربطی نداشت.
ولی تو هم_کهکشانجان_بیشتر به این طرف نگاه کن.
نگاه کن،
نگآه کن
.
.
.
شاهد و مهربونیاش برای شما.
گوش شنوندهش برای شما.
نگاه های پر از مهر برای شما.
راهحل دادن ها،تایید کردن ها ، تکذیب کردن ها ،اجازه دادن ها برای شما.
پررویی و راحت سوال پرسیدن ها و خجالت نکشیدن ها برای شما .
استرس و تپش قلب نداشتن و پیش مشاور مدرسه نرفتن برای شکایت از درد برای شما .
شوخی کردن و به او برنخوردن برای شما.
حتیمنتظر ایستادن و مدام راه پله ها رو نگاه کردن ها هم برای شما.
تا جایی که زبانتان برای پرسیدن و گفتن یاری می دهد هم کنایه بزنید و سوال های پرمعنا-مثلا-بپرسید .
اما
شما را به خدا
حرمت دوستی هایمان رانگه دارید.
حداقل وقتیکنارتان ایستادم
خودشیرینی نکنید.
اینکه در آن لحظات با دلیل خودم یک کاری را نکرده ام یا از کمکی دریغ کرده ام را دستمایه نکنید برای سرزنش.
خودتان را علامه و بهترین عاشق قرن تصور نکنید. شما را به محبوبتان»
ذهنمان مثل سقف حرم آقا رضا،آینه کاری بود.
خیالتان دَرِش منکسر شد :)
تمام وجودمان پر شد از شما.
شما بگو شازده،این طوری می توان خوابید؟
فیالواقع،ما به احترام بودنتان تا صبح پلک روی هم نمیگذاریم.
در حقیقت باید بگوییم "شما عاشق نیستید که بفهمید،شازده."
ریحاننوشت:"شازده"وامگرفتهی@elfaaaw ست.
می خواستم یک متن از دل برآمده ی ویرایش نشده بنویسم برای شما.که هنوز هم عکستان روی کتابخانه است و دل هیچ کداممان نمی آید شهید را بهش اضافه کنیم.روز قبل امتحان ریاضی،تنها به مرثیه خوانی های پنهان سپری شد و نفرت از درس و مدرسه ای که اجازه نمی دهد درون حال و اشک و نوحه های خودمان غرق شویم وآرام بگیریم.می خواستم یک متن از دل برآمده ی ویرایش نشده بنویسم برای شما.اما مگر این امتحان می گذارد؟حالا نه اینکه خیلی خوانده باشم.از صبح حواسم جاهای دیگر می چرخد.حالا قطعا با هربار دیدن نمره امتحان فردا،حسرت نخواهم خورد.این یک سند است از عزیز بودن عزیز دل هایمان.
*دلم می خواهد همه حرفاشون رو پس بگیرن.الان می فهمم باور نکردن و انکار کردن فقدان،یعنی چی.به هر حال مبارکتان باشد.چقدر برازنده ی شماست.
سیزدهم دی 98/
خودکارِ نشون شده،نیست.
خودکار نشون شده،شانس من برای ادامه امتحانات و درس خواندن بود.شیشه عمر کهکشانیمن بود.حالا که گم شده،حس میکنم عمر من هم به سر آمده.
مثل همه قصه ها-یا حتی خدا را چه دیدی؟مثل غصهها-که به سر میآیند.مثل دنیا.مثل مرگ دنیایمان.آن هم درست وقتی زندگی اطراف،ادامه دارد.
*حالا پست قبل به حاشیه نره.بخونید که جالبه و قابل تامل.#فتأمل
از اینستاگرام maajede:
به انسانی فکر میکنم که خطای بزرگش، پیر و جوانمان را ملتهب و داغدار کرد و بنای وحدت و اقتداری که بعد از سردار پیش آمده بود را متزل.
کجا کار میکرده؟ در پدافند هوایی نیروهای مسلح. یعنی از آن شغل های سخت و حساسی که معمولا آدمهای گمنام و مخلصی واردش میشوند. مدام ماموریت هستند. زن و بچه را کم میبینند و . .
نمیدانم چند ساله بوده و اهل کجا.
به هر حال، آن ساعت ها شش دانگ حواسش به رادار بوده. جانش را گرفته کف دستش و نشسته پشت رادار که ما راحت بگیریم بخوابیم و صبح که چشم هایمان را باز کردیم خبر انتقام سخت لبخند روی لب هایمان بیاورد و حالمان را خوش کند.
به این فکر میکنم که احتمالا وقتی #شلیک کرده مطمئن بوده به هجوم و دفاع. وقتی به هدف خورده خوشحال شده لابد. تصور اینکه جلوی دشمن را سر بزنگاه گرفته باشی، خیلی خیلی شیرین است.
.
.
اما. حال او. وقتی اول، شک و بعد، یقین کرده که هواپیمای مسافربری را زده!
.
.
#به_خدا_پناه_میبرم از اشتباه
به میلیون ها اشتباهی که در طول زندگیم کردم فکر میکنم.
✔ نخست اینکه: هر کدامش میتوانست همینقدر بزرگ و فاجعه بار بشود. اما خداوند جلوی آن را گرفته است. پس الهی شکر. ✔ دوم و مهمتر اینکه: وقتی مشغول کارهای کوچک و دم دستی هستیم معمولا اشتباهات ما هم ساده و دم دستی هستند.#اشتباه_بزرگ حین ماموریت های بزرگ و سنگین است که به چشم میاید و رسوا میکند. برای همین آدم ها هرقدر عرصه عملشان وسیع تر و حساس تر میشود باید توسل و توکل و استغاثه شان به درگاه خدا بیشتر بشود. .
همه ماهایی که الان داریم این حادثه را مرور میکنیم و در موردش نظر میدهیم، موظفیم از این ماجرا عبرت بگیریم و به خدا پناه ببریم و حق نداریم چون تا امروز هرگز مسئولیت بزرگی قبول نکردهایم و گاف بزرگتری ندادهایم، خودمان را از چنین مصیبتی در امان بدانیم و در مورد عاملان این حادثه و سپاه پاسداران و جمهوری اسلامی بی پروا حرف بزنیم و محکوم کنیم.
شاهراه فهمیدن و عبرتگرفتن #تامل و #تفکراست.
این برای تک تک ما واجب است. .
فتأمّل
*حتما پیجش را ببینید!
*البته این پستشان توسط اینستا حذف شد،که در پیج دوم maajedemhmdi هست.
*یا علی
مخاطبان نداشتهام،سلام.
میخوام بگم دعا کنید برای همه کسایی که حالشون خوب نیست.
چه مریضی اخلاقی،چه جسمی.
*همون چای نبات،همون حمد شفا،همون که پایین همه کامنتا براش درخواست دعا دارم،همون که الان نمی دونم چه اتفاقی براش میفته.
بذارید خیلی رک بگم؛همون که نمی دونم از الان تا سه روز دیگه زنده میمونه یا نه.
دلم می خواد بهش پیام بدم بگم حالم خوب نیست.تو که ادعا داری حال ماها برات مهمه.
نمی دونم عقلم کجا بود که تمام روز خندیدم،یادم رفت خانوم افزایی ناراحتم کرده بود،یادم رفت فحش های فاطمه رو،یادم رفت نامردی و قیافه حق به جانب هم کلاسی رو.تمام روز سرمست خندیدم.اما دقیقا همون لحظه ای که با انرژی گفتم خدافظ و بعدش کیمیا رو دیدم،فهمیدم بغض دارم.سر زبان گریه کردم،رفتم بیرون،دلم خواست مشاور عزیزمون رو بغل کنم و گریه کنم،اما روم نشد.دلم می خواد بهت بگم حالم خوب نیست،اما غرورم اجازه نمیده که برای خوب کردن حالم به این و اون بگم.موندم چی کار کنم.
ریحاننوشت:جهان پر از نشانه شده.پر از نشانه شده کهکشانکم.
مثل همیشه اول سلام!سلامی که پاسخش را هرگز نمی شنوم. حتی اگر شنیده باشی و پاسخ هم حتی داده باشی،به گوش من نمی رسد. گوشهای منِ انسان جواب سلام فرشتهگونهی تو را نمیشنوند. سلام نازنین من!
چهلم را رد نکردهایم هنوز. امروز بیست و سوم بهمن دقیقا روز چهلم است. من هر روز روزشمار مینوشتم برایت. شاید هم ننوشتم و فقط در دلم گفتم. اما این اوضاع تا روز بیست و هشتم یا سیام بود. بعد از آن اتفاقی که میترسیدم افتاد:غم تو را فراموش کردم. شاید بعضی روز ها یک جای دلم میسوخت و آزارم میداد؛اما دیگر نبودنت را یادم نبود.
غم تو مانند یک کورهی آتش است و دل ما هم یک ف. ف را وقتی از کوره در بیاوری بالاخره سرد میشود دیگر. حالا یک ساعته یا سی روزه. دست آخر سرد شدی. تا سرد شدی هم اصلا یادت میرود که کورهای هم بوده،یک روزی در دلش ذوب هم شدهای. فقط میدانی الان دیگر یک ف نیستی،یک سری خواصت را از دست دادهای یک سری هم به دست آوردهای. شاید اگر نیمنگاهی هم به خودت نیندازی این را هم یادت برود،با اینکه جزئی از وجودت بوده. همیشه که نمیشود داخل کوره ماند،یکوقت طاقتش را نداری ذوب میشوی. باید همیشه سعی کرد که کنار کوره ماند. داشتم میگفتم نازنینم!درست است که این ایام،ایام بدون توست. اما انگار وقتی نیستی بیشتر حس میشوی. انگار هرچه غریبتر میشوی،قریبتر میشوی. این ده روزِ فراموشی،بیچاره شدم زیبای من. لبخند تو که نبود،چشمانِ تو که نبود،صدای تو که نبود،منرا زمین زد. یادم رفت باید کنار کوره بمانم. آرام دامنم را جمع کردم و رفتم. حواسم نبود این همه آدم میشناسم که یا در کورهات ذوب شدهاند یا کنار کورهات،ابدی گرمند. فراموش کردم کورهی تو به چشمهی گرمای اصلی-خدا-وصل است. یادم رفت باید کنارشان بنشینم چون گرمای تو از این همه دل عبور میکند و به من هم میرسد. چرا مدام فراموش میکنم که چشمان مصمم و جدی تو،خیره به من هم هست؟شاید منتظر من هم هست؟قتل الانسان ما اکفره. چقدر ما اکفر بودم در این ده روز. ندیدم چشم تو را که خود نعمتیست. ندیدم دل آمادهی خودم را ، و سردش کردم. ندیدم آدمهایی که ناخواسته دستم را میگرفتند و من با یک تکان نسبتا محکم،مچ دستم را از انگشتانشان با بغض و غیظ بیرون کشیدم. ببخشید اگر خیال کردم از آن جمع بیرون زدن و آن بیرون گریه کردن،بیشتر حال میدهد. ببخشید که کورهات را ندید گرفتم. ببخش سردار زیبای من!
#باتاخیر
#اربعینسردار
بچه ها!
فکر کنید امسال دوتا دلبستگی عمیق به مدرسه دارید،
اون وقت با این تعطیلی چه احساسی بهتون دست میده؟!!
ربحان.ن:منو ولم کنید،مدرسهمو میخوام با همه آدمای توش.
ریحان.ن۲:امسال هربار که خبر تعطیلی رو شنیدم،لرزیدم.
+
اینجا :)
نزار یک جایی توی شعرش میگوید همان طور که ماهیها نیازی به یادگرفتن شنا کردن ندارند و به پرندگان هم کسی پرواز کردن آموزش نمیدهد،جمع عاشقان هم نیازی به تعلیم ندارند.(نقل به مضمون)انگار میگوید همان طور که شناکردن و پرواز کردن در ذات آنها بوده و مادرزادی شناگر و پرواز کننده بودهاند،تویِ عاشق هم میدانی. انگار همگان عاشق به دنیا آمدهاند. اما از اینجا به بعدش فرق ما با آن ماهی و پرنده معلوم میشود. او ناگزیر به شناکردن است،اما ما در ظاهر مجبور به عاشقی کردن نیستیم. کسی یقهمان را نگرفته که:یالا!عاشق شو،دوست داشتهباش!به دست آوردن رزق و روزیات به این وابسته نیست. ولی این فقط ظاهر قضیه است. الان خیلیهایمان میدانیم و به این نتیجه رسیدهایم که عشق و محبت را باید در زندگی لحاظ کرد،چون در نتیجهی نهایی یک تغییر اساسی ایجاد میکند. آخر همان شعر هم گفته:و اعظم عشاق التاریخ لا یعرفون القراءة»مثل محمد*البته،مثل اعظم عشاق تاریخ. اینجا یک سوال اساسی پیش میآید:پس ما چی که دنیای اطرافمان را پر میکنیم از فریاد زدنهای عشق و محبتمان؟پس ما چی که اتفاقا یکی یقهمان را گرفته،و زورکی لبخند میزنیم و درحال صاف کردن لباسمان میگوییم بله!ما هم عاشقیم (: پس ماچی که انگار عاشقی کردن بلد نیستیم و هی از این و آن،از این پست و آن پست اینستا،از این شعر و آن رمانی که هرشب دو پارت میگذارد و از این کانال و آن تکست-احتمالا همه هم آبکیست-عاشقی را وام میگیریم و هر روز میگوییم:آره!این مدل حرف زدنِ باهاش،این مدل دوست داشتن قشنگتر است و بعد انتظار داریم محبتِ هر روز و هرساعت رنگ عوض کرده،پایدار هم بماند؟! یک الگو و منبع مشخص نگذاشتیم جلویمان،یک شعر درست و حسابی نخواندهایم که خیلیخب،عاشقی بلد نیستیم؟راه و رسم زندگی پر محبت نمیدانیم؟این هم یک تقلب خوب. حالا لطفا به زندگی خودتان بپردازید!پس من کی هستم که اسم مستعار عزیزِ زندگیِ آن موقعم را قرض گرفتم و خب هنوز هم استفاده میکنم،چون یک اسم لطیف پیدا نکردم؟فکر میکنم نزار باید یک جایی همان جاها پاورقی بزند بنویسد خوانندههای آینده!آن تاریخ» ِ اعظم عشاقالتاریخ،دقیقا منظورم تاریخ قبل از خودم یا کمی بعد از خودم بوده است؛آنها را بررسی کنید.
*صلیاللّٰه علیه و آله
فقط یه چیز کوچیک این وقت شب:
خواهر من،برادر من
که بلند میشی میری مسافرت،میگی مامانم اونجاس،فلانم اونجاس.
منم یه ساله اقواممو ندیدم تو اون یکی شهر،ولی این یه سالو تحمل می کنم تا تبدیل نشه به ابد.
من که دانشآموزم ازت راضی نیستم تعطیلاتو کش میدی،تحصیل من و هزاران نفر دیگه رو خدشه دار میکنی.
تو یه کارگر رو شرمنده می کنی پیش خانوادهش.یه کارگر؟نه هزاران کارگر.
تو خانواده های زیادی رو به خاطر اجارهای که باید بدن درحالی که کاری در کار نیست،.
تو مدیون همه دکتر ها و پرستار های کادر همه بیمارستان های پذیرای کرونایی.
تو خیلیها رو میتونی مریض کنی.
تو میتونی ناقلش باشی.
تو میتونی زنده بمونی و بعدا افتخار کنی به دور زدن قانون،ولی حال و آیندهی چند نفر رو خراب کردی؟
چند نفر به خاطر طولانی شدن قرنطینه حال روحشون بد میشه؟
حتی اگه به دین مقید نباشی،اگه انسان باشی حق و حقوق انسان های دیگه رو باید بفهمی و چه طوری رعایت کردنشو.
و این از بدیهی ترین و اساسی ترین پایه های انسانیته.
همین.
سلمان الحلواجی رو می شناسین؟!
یه پسر کوچولوی تپل موفرفری بحرینی!
شعر می خونه انقدر قشنگ.
برید چندتاشو گوش کنید :دی
+انسان هایی که در خانه بی کار هستید،یا دانش آموزان مثل من که پوستتان کنده شده. یا حتی نشده!تو ایام تعطیلات عید/کرونا بروید و پست های @maajede را در اینستاگرام بخوانید.والله بالله یک چیزی بارتان می شود وقتی از پیج در میآیید(!).مخصوصا چندتا پست آخرش.
+دوستان علوم انسانی!اگر دهم هستید،در دروس دهم مشکل دارید یا هرچی،مدرسه فائزون»را سرچ کرده و در صفحه روز مبادا فایل های تدریس دروس این ایام را بیابید.
مدرسهی تمام انسانی ای ست که کارشان درست است.
پ.ن:عاخیش،روحم راحت شد
خداوند هیچ وقت نمی خواهد روح ما انسان هایش کوچک بماند.روح کوچولو به درد خودمان هم نمی خورد.او مدام شرایطی پیش می آورد تا بزرگ و بزرگ تر شویم.اما ما قصدش را نمی فهمیم،دستش را پس می زنیم و شکایت می کنیم.می گوییم"عاه!اصلا آن ایام را یادم نیاورید،حالم بد می شود.خدایا!آن هم زندگی و اتفاق بود که گذاشتی توی کاسه مان؟!" و نمی فهمیم و نمی فهمیم و نمی فهمیم.
سال 98 را اگر از من بپرسید،نمی گویم سال بدی بود،نمی گویم هیچ سالی بدتر از امسال در ذهنم نمی گنجد.نمی گویم البته نمی شود نظر داد چون هنوز دوازده ساعتش باقی مانده.قبلا می گفتم،اما الان که خوب فکر کردم و می نویسم،حرفم دقیقا همین است.نه اینکه از سیل اول فروردین ناراحت نشده باشم،نه اینکه دلم بهانه نگیرد که پارسال همین امشب توی صحن های حرم امام رضا –علیه السلام- و زیر باران،سرگردان و منتظر بودم،ولی الان داخل خانه ام و بیرون باران می آمد،نه اینکه بگویم خرداد 98 ماه خیلی خوبی بود،نه اینکه از حوادث آبان خوشحال باشم،نه اینکه شهادت سردار چندان ناراحتم نکرده باشد و لبخندش آتش به دل نزند یا نماز خواندن جلوی در دانشگاه تا مرز خفگی ام نبرده باشد،نه اینکه از حادثه هواپیما شوکه و حیرت زده نشده باشم،نه اینکه از دست دادن و هدر رفتن نصف روزهای امسال تحصیلیم،دلم را از شادی قلقلک بدهد؛آن هم سالی که از قبل برایش نقشه ها داشتم.نه اینکه از مرگ مردم کشورم و جهانم ،خوش خوشان و بی خیال باشم و سایه مرگی که روی دنیا افتاده را حس نکنم.می خواهم بگویم من از فضا نیامده ام که این ها را ندیده باشم.من هم یکی از بهترین سفر های عمرم کنسل شد،من هم یک شب از ترس ابتلا و مردن عزیزم گریه کردم و استرس مرگ خیلی ها را دارم.من حتی امسال اینکه دوستم روی تخت بیمارستان عملی را از سر بگذراند که درصد موفقیتش بالا نیست و سه روز بیم و امید را تجربه کردم.امسال سیاه نبود،سفید نبود،خاکستری هم نبود.یک رنگ عجیب دلچسب بود که نقاط طلایی رنگ وسطش می رود توی دلم.مثل همه اتفاقات خوبی که برای همه مان یا به طور شخصی برای هر کداممان پیش آمد و زیر غبار خبرهای دیگر پنهان و کمرنگ شد.
گفتم که.خداوند هیچ وقت نمی خواهد روح ما انسان هایش کوچک بماند.اتفاقات و اخبار را می ریزد روی دامنمان و منتظر می شود ببیند کداممان غر می زنیم،کداممان بی خیالیم،کداممان فقط به وضع موجود اعتراض می کنیم،کداممان احترام نگه نمی داریم و به هرکس هر چه خواستیم می گوییم،منتظر است ببیند کداممان با دست های خودمان شیشه عمرم روحمان را می شکنیم و کداممان دو دستی نگهش می داریم تا بزرگ و بزرگ تر شویم.خداوند منتظر واکنش ماست،باید رشد کنیم تا بتوانیم به جایی برسیم.دست آخر می خواستم بگویم خیلی جاها خیلی چیزها یادمان رفت؛اما جناب خدا! ما روی شما خیلی حساب باز کردیم.
حالا الان من یک چیزی میگویم و شما میخندید و باور نمیکنید؛خودم روزهای اول مدام غر میزدم و دلم آرام و قرار نداشت.اما میخواهم بگویم این روز ها،اوج از دست دادن روزهایی که بدون کرونا میتواستند خیلی قشنگتر باشند و اوج دوری از آدم ها و مکان دوست داشتنیام،ته ته دلم ثبات دارد.آرام و متین نشسته یک گوشه و سرش گرم حسینِ جان و رحمةللعالمین و بابالحوائج است.دلِ دلم،گرم است به همین زیباییها،به همین آدم ها و آدمهایی که خادمشان شدهاند و حرفهایشان رنگو بوی آقایشان را دارد.من به اینها مطمئنم.
+نه اینکه سایهی مرگ و ویروس منحوس و ″این روز ها میشد یک جور دیگری بگذرد″ را نبینم.خیلی هم خوب توی چشمند(ر.ک به پست قبل).این روزها،ایام جدال نا امیدی و امید است.حواست هست؟
دقیقا تا یک جایی فکر می کردیم باید بهش لبخند بزنیم.هر چه گفت لبخند بزنیم،هر امر و نهی ای کرد لبخند بزنیم،هر چیزی را که جا به جا کرد لبخند بزنیم،هر اشکالی که گرفت لبخند بزنیم،هر فکری کرد و هر چیزی را که از پیش خودش گفت ممنوع است لبخند بزنیم.هر اشکی هم که از چشمانمان در آورد.نه لبخند نمی زدیم.شاید هم می زدیم و بعدش مثلا موقع راه رفتن پاهایمان را محکم تر به زمین می کوباندیم یا دفترمان را باز می کردیم و کنار مسائل ریاضی و ترجمه عربی و کارهای روزانه،خودمان را خالی می کردیم.باید آنقدر می خندیدیم تا بزرگ شود.بزرگ که نشد.همانقدر بچه ماند و بچه تر شد.لبخند می زدیم تا یک وقت به تریج قبایش بر نخورد و کاری به کارمان نداشته باشد.اما نشد جانم.باید سرش را گرم می کردیم تا سرمان را گرم نکند.چون در آن مواقع خودمان هم نمی فهمیدیم چه می کنیم.آخر کار راضی و خوشحال که می رفتیم عقب و نگاه می کردیم هم نمی فهمیدیم چه دسته گلی به آب دادیم.فقط موقع دیدن چشمان ناراضی دیگران دوزاری مان می افتاد.
حالا من خسته ام.خسته ام از امر و نهی شدن.باید و نباید هزارباره گوش کردن.دلایل بی منطق شنیدن.خسته ام از 33 روز تحمل کردن و نمی دانم چند روز دیگر مانده.از پناه بردن های به دیگران.از اینکه در مجازی راحت تر و "خودم"ترم و انگار زندگی آنجا بنفش اکلیل خورده است نه این طرف که زندگی واقعی ام خواه ناخواه همینجاست.خسته ام از اینکه دو سه محبوب زندگی ام را ماه هاست ندیده ام.من خسته ام و آغوش لازم.کاش می شد یک بار،فقط یک بار از آن بالا می آمدی پایین و بغلمان می کردی.
/چهارم فروردین
نمی دونم.می تونم به خودم بگم بزرگ شده ی مکتب حسینی؟حداقلش اینه که با اسمش یه جوری میشیم.تحمل حرف زور رو نداریم.تو روضه هاش،ابر بارونی میشیم.ذوق هیئت های محرم و غیر محرمو داریم.روسری مشکی هامون حرمت دارن.ازش یه حاجتایی رو گرفتیم.یه حاجتایی رو نگرفتیم.باهاش بعد از گریه های بی صدا و با صدا مون-موقع سردردایی که با هیچ قرصی خوب نمیشن-درد و دل کردیم.اون موقعایی که عصبی بودیم و از سر غرور نخواستیم بغضمونو نشون بدیم،باهاش دعوا کردیم.و حسین ِ جانمون با همون چشمای پر از مهربونی و حزن به تک دختر ِ نازی ای که سرشو گذاشته رو شونهش و صدای احساسات متناقضش رفته بالا،با صبوری نگاه می کرد.مثل بقیه حوصلهش سر نمی رفت.حرف خودشو نمی زد.طردمون نمی کرد.راه حل های بی خود نمی داد.اماممون به راه حل نیاز نداره.حسین،خودش راه حله.کافیه دستشو بذاره رو قلبت.بقیهش تموم شده ست.البته مثل من هایی که بدی هاشون حجاب شده بین خودشون و حسینشون،همین بس که امامشون از ورای حجاب نیم نگاهی بندازه سمت قلبی که غیر حساب شده بالا و پایین می پره و می تپه.خلاصه که حتی اگر بهمون نگن حسینی،ته تهش ما خیلی حال کردیم و زندگی کردیم و روز ها گذروندیم با.حسین.
*مبارکمون باشد.
سلمان الحلواجی رو می شناسین؟!
یه پسر کوچولوی تپل موفرفری بحرینی!
شعر می خونه انقدر قشنگ.
برید چندتاشو گوش کنید :دی
+انسان هایی که در خانه بی کار هستید،یا دانش آموزان مثل من که پوستتان کنده شده. یا حتی نشده!تو ایام تعطیلات عید/کرونا بروید و پست های @maajede را در اینستاگرام بخوانید.یک چیزی بارتان می شود وقتی از پیج در میآیید(!).مخصوصا چندتا پست آخرش.
+دوستان علوم انسانی!اگر دهم هستید،در دروس دهم مشکل دارید یا هرچی،مدرسه فائزون»را سرچ کرده و در صفحه روز مبادا فایل های تدریس دروس این ایام را بیابید.
مدرسهی تمام انسانی ای ست که کارشان درست است.
پ.ن:عاخیش،روحم راحت شد
اول)
من و حوریه روی صندلی های آمفی تئاتر مدرسه نشسته بودیم و برنامه را می دیدیم.تئاتر،خانمی که مولودی خواند و معلم هایمان را.با "تو میای و دلم وا میشه" دست می زدیم و می خندیدیم.زیر چشمی و نوبتی یک نفر را نگاه می کردیم و می خندیدیم.حتی وقتی رفتیم بیرون توی حیاطِ خلوت مدرسه و زیر آن آفتاب دوست داشتنی حرف می زدیم هم می خندیدیم.ذوق داشتیم.نیمه شعبان بود.
دوم)
از جشن پارسال واقعا چیزی یادم نمی آید جز اینکه این دفعه هم نشسته بودم روی صندلی های آمفی تئاتر البته بدون حوریه!بعد بچه های اطرافم هی همان یک نفری که پارسال نگاهش می کردیم را نشانم می دادند و من هی سرخ و سفید می شدم.از ته دل دست می زدم و شاد بودم.نیمه شعبان بود.
سوم)
امسال ناخودآگاه برنامه داشتم برای جشن.می خواستم مثل یک دختر خوب شرکت کنم و کمک کار مدرسه باشم.اما حتی فکرش را هم نمی کردم این شکلی توی خانه بنشینم.یک کلیپ کوتاه درست کردم فرستادم دست مسئول پرورشی مان.می خواهند جشن مجازی بگیرند.ایول!مامان با ناراحتی نامحسوسی می گوید امسال چه قدر غریبانه برایشان جشن می گیریم.اما به نظر من امسال نمود بیشتری داشت.از طوفان مجازی تا استغاثه مردم و از طرفی رشد خلاقیت برای برگزاری جشن!*به قول خانم محمدی جهان دارد از درد زایمان به خودش می پیچد و دنیای جدیدی را می زاید!
*امروز مسجد چسبیده به خانه مان از عصر شعر گذاشته و یک وانت هم با یک باند قوی راه انداخته برای پخش مولودی.یک وانت با بادکنک و چندین تا ماشینِ فلاش ن هم پشت سرش!یک گروه هم آمدند شعر بخوانند می گویند شله،دست نمی زنید؟مردم از بالکن هایشان سوت و جیغ می زنند. الان هم که شب شده چند بار الهی عظم البلا پخش کرده و ترقه می زند. نیمه شعبان 99 است.
به یاد اتاق پرورشی پر صدا و تمرین سرودمان
و
به یاد آمفی تئاتر نیمه تاریک
به امید ظهور!
خیلی خب می خوام غر بزنم.
الان سر کلاس زیستم.
دوتا کلاس قبلیو ضبط کردم البته یکیشو باید یکی بهم میداد که حالا نمی تونه بفرسته!هنوز وارد دفتر نکردم پس تکلیفو ننوشتم پس نقص خوردم.
صبح داشتم یه خواب مسخره می دیدم که مامان بیدارم کرد گفت کلاس داری!بعد به صورت خودجوش کرکره اتاقو داد بالا بالشتمو جمع کرد و برقو روشن.خب من اگه نخوام باید کیو ببینم؟!
الان هیچی از کلاس نمی فهمم.هیچی.همه هم ماشالا شدن علامه زیست و هی نظر میدن.اینم دارم ضبط می کنم.
بابا هم نمیذاره شب با کامپیوتر کار کنیم وگرنه می نشستم همین کلاسا رو پاکنویس می کردم به جای اینکه هی غلت بزنم.
انروز امتحان ریاضی داریم فردا زیست از همینایی که نصفهس.یه امتخان و کاربرگ تاریخم هست که هنوز ندادم.امتحانای میان ترم دوم از چند روز دیگه شروع میشه.اولیشم زیست!زییییییست و دلم می خواد برم تو دیوار.
*کلاسی که ضبط کردم پرید!با این موبایل داغون که خودش ضبطو تموم می کنه!
*تو شدی تمومِ زندگی من.(خطاب به زیست!)
دخترم،سلام!
این نامهی چهارمیه که برات مینویسم.این نامه مقدمه نداره.سراسر روضهست.میخوام از غم از دست دادن باهات حرف بزنم.مامانت الان غمزده است و تو خودشه.دلش مچاله شده.فکر نکنی همین الان خبر مرگ یکی رو بهش دادن که مثلا از کرونا مرده!نه عزیزم،خبر شهادت برای صد روز پیشه.دقیقا صد روز پیش.این داغ هنوز تازهست.خندیدن سردار،چشمانی که با انفجار از دست دادیم،دست،انگشتر،سقا،حسین،
.
.
.
حسین.
.
.
.
از خودم ناراحتم که چرا باید از اینستا و استوری بفهمم امروز چه روزیه.از خودم متعجبم که تاب آوردم.عکس سردار رو دیوار و کتابخونهست.اون لبخند،خندهش تو نماز عید فطر،ما سردار رو از دست دادیم،ایوایمن.
حالا مامانت غمگینه جانم.
سلام.
من از جریان خاصی پیروی نمی کنم.
نه اصولگرا هستم نه اصلاح طلب.سعی می کنم انقلابی باشم و بارها دیدم که همین افراد انقلابی چندین برابر افراد با همراه با یک جریان خاص به کشورمون خدمت کردن.چون یکی از ارزش های مهم برای من،پیشرفت کشور و دفاع از اونه.
تجدید نظری که می فرمایید رو هم بارها انجام دادم و به همین نتیجه رسیدم و به جد معتقدم یکی از مهم ترین دلایل،همین درست نفهمیدن ما هست که انتخاب اشتباه می کنیم.
اینکه اوضاع کی خوب میشه.بله،بی شک بی نقص ترین اوضاع،ایام ظهور هست.باید تا اون موقع تلاش کنیم برای فراهم کردن اوضاع برای ظهور.به خاطر همین باز هم میگم انتخاب کردن و درست انتخاب کردن بسیار مهمه.به خاطر همین با تفکر انجمن حجتیه کاملا مخالفم.
من یه احساسی بدی پیدا کردم با این کامنت آخر شما.انگار تا یک پاسخ به سوالتون دادم و حرفی زدم خواستید متهم کنید به پیروی از یک جریان.
درباره شورای نگهبان و.صادقانه اعتراف می کنم واقعا سوادم توی این سن در این مورد کامل نیست.نمی خوام اطلاعاتی از عقیده م بدم که اشتباه برسونمشون.فکر می کنم موضوعات تخصصی تر رو با افراد آگاه تر به اشتراک بگذارید.
این مطلب به منظور اعلام این نیست که دیگه کامنت نگذارید یا بحث نکنید؛خیر.
کتاب عربی رو باز میکنم تا شروع کنم درس خوندن رو.
عطر یادگاری سامرا میپیچه اطرافم.
پارچه تبرکی که معلم عربی بهم داد بعد اربعین.
آه.
حرم توست خانه پدری/پاییز ۹۸
*دعا کنید.اون طرف برای خودتون،این طرف برای مامان من،برای خود من.
نگران نیستم که تا سال دیگه آدما رو نبینم.
ما-حتی اگه بمیریم-هم دیگه رو تو بهشت می بینیم.
من استرس محرم دارم.استرس دارم که محرم بشه و هیئت نباشه و سال دیگه هم که معلوم نیست زنده ایم یا نه و حسرت یه بار دیگه نشستن روی اون موکتا بمونه تو دلم.
راستی
تو بهشت هیئت هم هست؟
لای لای علی جون.
تا همین دیشب،سردرگمِ سردرگم بودم.
یه سوال تو ذهنم می پیچید:
خانم بشری خانم!بالاخره ریاضی روشنگر یا انسانی فائزون؟
اصلا می دونی داری با زندگیت چی کار می کنی؟
تو به مدرسهت گفتی ریاضی،ولی دلت چی؟که نصفش تو راه پله های تنگ فائزون گیر کرده و نصفش تو مدرسهای که خونهته؟
داری چیکار میکنی؟
دیشب قطعی شد،فهمیدم چیکارهم،فهمیدم بابا ازم چی توقع داره و خیالم یه کم راحت شد.اما مامان همچنان معتقده کم درس میخونم.واقعیت همینه.من مثل ریحانه المپیاد فیزیک قبول نشدم،مثل اون نوزده ساعت در روز درس نمیخونم،مثل داداش کلهم تو دوهزار تست نیست.وقت تکلیفای خودمم ندارم.من داداش نیستم که اگه توی سه نفر اول پایه نبودم،گریه کنم.همین که تو بیست نفر اولم(از هفتاد و یک نفر)کلاهمو انداختم هوا.
با اطمینان به نگین گفتم میرم ریاضی،به یاسمینم همین طور.
ادامه مطلب،پیام های بعدی به نگینه که می خواد بره انسانی و دل منم با خودشون می برن.
ادامه مطلب
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر نگرانم شدند و خرما و پسته و شربت بهم دادند و من از خجالت آب شده بودم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر خانوم مدنی را دوست دارم.که یک دفعه فاطمه پرید توی اتاق که تنها تویش نشسته بودم و بلند پرسید بشری؟!چی شدی؟!خوبی؟خندیدم و گفتم که خوبم و چیزی نیست.از خدا خواسته برای پیچاندن پژوهش نشست حالم را پرسید و شوخی شوخی تا آخر سر کلاس نرفت!چقدر آن روز و روزهای دیگر مرا خنداند و درد قلبم یادم رفت.نه اینکه باهم زنگ تفریح بگذرانیم،اما خیلی زنگ ناهار ها را با هم صحبت کردیم،به کار هایش خندیدم و حرصم را در آورده.بلندبلند توی راهروها حرف زده و التماسش کردم آرام تر،همه فهمیدند.به درددل های ماهی که ازش شکایت داشت گوش کردم.با خودش درباره موضوع مشترکمان صحبت کردم و به گله هایم راه حل داده.برایم توضیح می داد دارک وب چیست و فکر می کرد دیتاهای سایت مدرسه هم در دارک وب است.بعد با هیجان صحبت می کرد و خانوم مدنی فقط می خندید.اگر جدا از هم ما را می دیدید دو قطب مخالف بودیم؛با دوتا اشتراک:مذهبی بودیم با عقاید محکم،در زندگی هر دویمان معلم ها نقش مهمی داشتند.همین!
فکر کنم هیچ کس باهاش مشکل نداشت.شاید محبوب همه نبود اما هرگز منفور نبود.به خاطرش می رفتم مسابقاتشان را تشویق می کردم.داد می زدم،دست،دلهره،شوق.آخر هم سرم درد می گرفت اما.ارزش داشت.ما فاطمه را دوست داریم.
امروز درحالی که هنوز ذوق بسته پستی دریافت شده را داشتم واتساپ را باز کردم و با استوری اش مواجه شدم که"دوستان من هم رفتنی شدم"قلبم ریخت.هزارجور فکر آمد توی ذهنم و فکر کردم چون قبلا گفته بود خانواده ام کرونا گرفته اند،لابد خودش هم گرفته و.فکر کردم یکی از همان سرکاری هاست که تا آخر هم سرکاری.امافاطمه داشت از روشنگر می رفت.می رفت فائزون.سه نفر دیگر هم می روند همانجا.ریحانه ممکن است برود فرهنگ.هستی هم دارد می رود همانجا.دو نفر می روند روشنگران که فکر نمی کردم حتی کسی بشناسدش.سارا می گفت سطحش مثل ابوریحان است.به حق چیزهای نشیده.همه دوستان من دارند می روند.همه دلخوشی هایم.همه آنهایی که فکر می کردم می شود با آنها به خشکی دبیرستان خندید و درباره اش با آنها صحبت کرد.گریه ام گرفته.یاسمین،فاطمه،ریحانه،هستی،فاطمه سادات،انسیه،آن یکی فاطمه و آن یکی یاسمین شاید در ظهر بعضی هایشان به من ربطی نداشتند،اما ما با هم خانواده ای بودیم که می خندیدیم.حالا شما کجا می روید؟
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر نگرانم شدند و خرما و پسته و شربت بهم دادند و من از خجالت آب شده بودم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر خانوم مدنی را دوست دارم.که یک دفعه فاطمه پرید توی اتاق که تنها تویش نشسته بودم و بلند پرسید بشری؟!چی شدی؟!خوبی؟خندیدم و گفتم که خوبم و چیزی نیست.از خدا خواسته برای پیچاندن پژوهش نشست حالم را پرسید و شوخی شوخی تا آخر سر کلاس نرفت!چقدر آن روز و روزهای دیگر مرا خنداند و درد قلبم یادم رفت.نه اینکه باهم زنگ تفریح بگذرانیم،اما خیلی زنگ ناهار ها را با هم صحبت کردیم،به کار هایش خندیدم و حرصم را در آورده.بلندبلند توی راهروها حرف زده و التماسش کردم آرام تر،همه فهمیدند.به درددل های ماهی که ازش شکایت داشت گوش کردم.با خودش درباره موضوع مشترکمان صحبت کردم و به گله هایم راه حل داده.برایم توضیح می داد دارک وب چیست و فکر می کرد دیتاهای سایت مدرسه هم در دارک وب است.بعد با هیجان صحبت می کرد و خانوم مدنی فقط می خندید.اگر جدا از هم ما را می دیدید دو قطب مخالف بودیم؛با دوتا اشتراک:مذهبی بودیم با عقاید محکم،در زندگی هر دویمان معلم ها نقش مهمی داشتند.همین!
فکر کنم هیچ کس باهاش مشکل نداشت.شاید محبوب همه نبود اما هرگز منفور نبود.به خاطرش می رفتم مسابقاتشان را تشویق می کردم.داد می زدم،دست،دلهره،شوق.آخر هم سرم درد می گرفت اما.ارزش داشت.ما فاطمه را دوست داریم.
امروز درحالی که هنوز ذوق بسته پستی دریافت شده را داشتم واتساپ را باز کردم و با استوری اش مواجه شدم که"دوستان من هم رفتنی شدم"قلبم ریخت.هزارجور فکر آمد توی ذهنم و فکر کردم چون قبلا گفته بود خانواده ام کرونا گرفته اند،لابد خودش هم گرفته و.فکر کردم یکی از همان سرکاری هاست که تا آخر هم سرکاری.امافاطمه داشت از روشنگر می رفت.می رفت فائزون.سه نفر دیگر هم می روند همانجا.ریحانه ممکن است برود فرهنگ.هستی هم دارد می رود همانجا.دو نفر می روند روشنگران که فکر نمی کردم حتی کسی بشناسدش.سارا می گفت سطحش مثل ابوریحان است.به حق چیزهای نشیده.همه دوستان من دارند می روند.همه دلخوشی هایم.همه آنهایی که فکر می کردم می شود با آنها به خشکی دبیرستان خندید و درباره اش با آنها صحبت کرد.گریه ام گرفته.یاسمین،فاطمه،ریحانه،هستی،فاطمه سادات،انسیه،آن یکی فاطمه و آن یکی یاسمین شاید در ظاهر بعضی هایشان به من ربطی نداشتند،اما ما با هم خانواده ای بودیم که می خندیدیم.حالا شما کجا می روید؟
نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر نگرانم شدند و خرما و پسته و شربت بهم دادند و من از خجالت آب شده بودم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر خانوم مدنی را دوست دارم.که یک دفعه فاطمه پرید توی اتاق که تنها تویش نشسته بودم و بلند پرسید بشری؟!چی شدی؟!خوبی؟خندیدم و گفتم که خوبم و چیزی نیست.از خدا خواسته برای پیچاندن پژوهش نشست حالم را پرسید و شوخی شوخی تا آخر سر کلاس نرفت!چقدر آن روز و روزهای دیگر مرا خنداند و درد قلبم یادم رفت.نه اینکه باهم زنگ تفریح بگذرانیم،اما خیلی زنگ ناهار ها را با هم صحبت کردیم،به کار هایش خندیدم و حرصم را در آورده.بلندبلند توی راهروها حرف زده و التماسش کردم آرام تر،همه فهمیدند.با خودش درباره موضوع مشترکمان صحبت کردم و به گله هایم راه حل داده.برایم توضیح می داد دارک وب چیست.بعد با هیجان صحبت می کرد و خانوم مدنی فقط می خندید.اگر جدا از هم ما را می دیدید دو قطب مخالف بودیم؛با دوتا اشتراک: عقاید محکم،در زندگی هر دویمان معلم ها نقش مهمی داشتند.همین!
فکر کنم هیچ کس باهاش مشکل نداشت.به خاطرش می رفتم مسابقاتشان را تشویق می کردم.داد می زدم،دست،دلهره،شوق.آخر هم سرم درد می گرفت اما.ارزش داشت.ما فاطمه را دوست داریم.
امروز درحالی که هنوز ذوق بسته پستی دریافت شده را داشتم واتساپ را باز کردم و با استوری اش مواجه شدم که"دوستان من هم رفتنی شدم"قلبم ریخت.هزارجور فکر آمد توی ذهنم .فکر کردم یکی از همان سرکاری هاست که تا آخر هم سرکاری.امافاطمه داشت از روشنگر می رفت.می رفت فائزون.سه نفر دیگر هم می روند همانجا.ریحانه ممکن است برود فرهنگ.هستی هم دارد می رود همانجا.دو نفر می روند روشنگران که فکر نمی کردم حتی کسی بشناسدش.سارا می گفت سطحش مثل ابوریحان است.به حق چیزهای نشیده.همه دوستان من دارند می روند.همه دلخوشی هایم.همه آنهایی که فکر می کردم می شود با آنها به خشکی دبیرستان خندید و درباره اش با آنها صحبت کرد.گریه ام گرفته.یاسمین،فاطمه،ریحانه،هستی،فاطمه سادات،انسیه،آن یکی فاطمه و آن یکی یاسمین شاید در ظاهر بعضی هایشان به من ربطی نداشتند،اما ما با هم خانواده ای بودیم که می خندیدیم.حالا شما کجا می روید؟
*خانوم»فرق می کند با خانم».
درباره این سایت