نشسته بودم روی صندلی غیر راحت خانوم مدنی و قلبم بی وقفه و تند تند خودش را به در و دیوار می کوبید.خم شده بودم و تیک تاک ساعت را حساب می کردم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر ترکیب کتانی مشکی و مانتوشلوار سرمه ای مدرسه قشنگ است.خم شده بودم و حساب می کردم تا حالا چندبار دیگر اینجا نشستم بدون اینکه سر کلاس باشم،چندبارش خودم قلبم را به تپش انداختم تا سر کلاس نفرت بار ب.ب نروم.حساب می کردم آیا خانوم مدنی از دستم خسته شده اند یا نه.یادم آمد اولین بار چقدر نگرانم شدند و خرما و پسته و شربت بهم دادند و من از خجالت آب شده بودم.خم شده بودم و فکر می کردم چقدر خانوم مدنی را دوست دارم.که یک دفعه فاطمه پرید توی اتاق که تنها تویش نشسته بودم و بلند پرسید بشری؟!چی شدی؟!خوبی؟خندیدم و گفتم که خوبم و چیزی نیست.از خدا خواسته برای پیچاندن پژوهش نشست حالم را پرسید و شوخی شوخی تا آخر سر کلاس نرفت!چقدر آن روز و روزهای دیگر مرا خنداند و درد قلبم یادم رفت.نه اینکه باهم زنگ تفریح بگذرانیم،اما خیلی زنگ ناهار ها را با هم صحبت کردیم،به کار هایش خندیدم و حرصم را در آورده.بلندبلند توی راهروها حرف زده و التماسش کردم آرام تر،همه فهمیدند.به درددل های ماهی که ازش شکایت داشت گوش کردم.با خودش درباره موضوع مشترکمان صحبت کردم و به گله هایم راه حل داده.برایم توضیح می داد دارک وب چیست و فکر می کرد دیتاهای سایت مدرسه هم در دارک وب است.بعد با هیجان صحبت می کرد و خانوم مدنی فقط می خندید.اگر جدا از هم ما را می دیدید دو قطب مخالف بودیم؛با دوتا اشتراک:مذهبی بودیم با عقاید محکم،در زندگی هر دویمان معلم ها نقش مهمی داشتند.همین!

فکر کنم هیچ کس باهاش مشکل نداشت.شاید محبوب همه نبود اما هرگز منفور نبود.به خاطرش می رفتم مسابقاتشان را تشویق می کردم.داد می زدم،دست،دلهره،شوق.آخر هم سرم درد می گرفت اما.ارزش داشت.ما فاطمه را دوست داریم.

امروز درحالی که هنوز ذوق بسته پستی دریافت شده را داشتم واتساپ را باز کردم و با استوری اش مواجه شدم که"دوستان من هم رفتنی شدم"قلبم ریخت.هزارجور فکر آمد توی ذهنم و فکر کردم چون قبلا گفته بود خانواده ام کرونا گرفته اند،لابد خودش هم گرفته و.فکر کردم یکی از همان سرکاری هاست که تا آخر هم سرکاری.امافاطمه داشت از روشنگر می رفت.می رفت فائزون.سه نفر دیگر هم می روند همانجا.ریحانه ممکن است برود فرهنگ.هستی هم دارد می رود همانجا.دو نفر می روند روشنگران که فکر نمی کردم حتی کسی بشناسدش.سارا می گفت سطحش مثل ابوریحان است.به حق چیزهای نشیده.همه دوستان من دارند می روند.همه دلخوشی هایم.همه آنهایی که فکر می کردم می شود با آنها به خشکی دبیرستان خندید و درباره اش با آنها صحبت کرد.گریه ام گرفته.یاسمین،فاطمه،ریحانه،هستی،فاطمه سادات،انسیه،آن یکی فاطمه و آن یکی یاسمین شاید در ظهر بعضی هایشان به من ربطی نداشتند،اما ما با هم خانواده ای بودیم که می خندیدیم.حالا شما کجا می روید؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها