نمی دونم.می تونم به خودم بگم بزرگ شده ی مکتب حسینی؟حداقلش اینه که با اسمش یه جوری میشیم.تحمل حرف زور رو نداریم.تو روضه هاش،ابر بارونی میشیم.ذوق هیئت های محرم و غیر محرمو داریم.روسری مشکی هامون حرمت دارن.ازش یه حاجتایی رو گرفتیم.یه حاجتایی رو نگرفتیم.باهاش بعد از گریه های بی صدا و با صدا مون-موقع سردردایی که با هیچ قرصی خوب نمیشن-درد و دل کردیم.اون موقعایی که عصبی بودیم و از سر غرور نخواستیم بغضمونو نشون بدیم،باهاش دعوا کردیم.و حسین ِ جانمون با همون چشمای پر از مهربونی و حزن به تک دختر ِ نازی ای که سرشو گذاشته رو شونه‌ش و صدای احساسات متناقضش رفته بالا،با صبوری نگاه می کرد.مثل بقیه حوصله‌ش سر نمی رفت.حرف خودشو نمی زد.طردمون نمی کرد.راه حل های بی خود نمی داد.اماممون به راه حل نیاز نداره.حسین،خودش راه حله.کافیه دستشو بذاره رو قلبت.بقیه‌ش تموم شده ست.البته مثل من هایی که بدی هاشون حجاب شده بین خودشون و حسینشون،همین بس که امامشون از ورای حجاب نیم نگاهی بندازه سمت قلبی که غیر حساب شده بالا و پایین می پره و می تپه.خلاصه که حتی اگر بهمون نگن حسینی،ته تهش ما خیلی حال کردیم و زندگی کردیم و روز ها گذروندیم با.حسین.

 

*مبارکمون باشد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها