خداوند هیچ وقت نمی خواهد روح ما انسان هایش کوچک بماند.روح کوچولو به درد خودمان هم نمی خورد.او مدام شرایطی پیش می آورد تا بزرگ و بزرگ تر شویم.اما ما قصدش را نمی فهمیم،دستش را پس می زنیم و شکایت می کنیم.می گوییم"عاه!اصلا آن ایام را یادم نیاورید،حالم بد می شود.خدایا!آن هم زندگی و اتفاق بود که گذاشتی توی کاسه مان؟!" و نمی فهمیم و نمی فهمیم و نمی فهمیم.

سال 98 را اگر از من بپرسید،نمی گویم سال بدی بود،نمی گویم هیچ سالی بدتر از امسال در ذهنم نمی گنجد.نمی گویم البته نمی شود نظر داد چون هنوز دوازده ساعتش باقی مانده.قبلا می گفتم،اما الان که خوب فکر کردم و می نویسم،حرفم دقیقا همین است.نه اینکه از سیل اول فروردین ناراحت نشده باشم،نه اینکه دلم بهانه نگیرد که پارسال همین امشب توی صحن های حرم امام رضا –علیه السلام- و زیر باران،سرگردان و منتظر بودم،ولی الان داخل خانه ام و بیرون باران می آمد،نه اینکه بگویم خرداد 98 ماه خیلی خوبی بود،نه اینکه از حوادث آبان خوشحال باشم،نه اینکه شهادت سردار چندان ناراحتم نکرده باشد و لبخندش آتش به دل نزند یا نماز خواندن جلوی در دانشگاه تا مرز خفگی ام نبرده باشد،نه اینکه از حادثه هواپیما شوکه و حیرت زده نشده باشم،نه اینکه از دست دادن و هدر رفتن نصف روزهای امسال تحصیلیم،دلم را از شادی قلقلک بدهد؛آن هم سالی که از قبل برایش نقشه ها داشتم.نه اینکه از مرگ مردم کشورم و جهانم ،خوش خوشان و بی خیال باشم و سایه مرگی که روی دنیا افتاده را حس نکنم.می خواهم بگویم من از فضا نیامده ام که این ها را ندیده باشم.من هم یکی از بهترین سفر های عمرم کنسل شد،من هم یک شب از ترس ابتلا و مردن عزیزم گریه کردم و استرس مرگ خیلی ها را دارم.من حتی امسال اینکه دوستم روی تخت بیمارستان عملی را از سر بگذراند که درصد موفقیتش بالا نیست و سه روز بیم و امید را تجربه کردم.امسال سیاه نبود،سفید نبود،خاکستری هم نبود.یک رنگ عجیب دلچسب بود که نقاط طلایی رنگ وسطش می رود توی دلم.مثل همه اتفاقات خوبی که برای همه مان یا به طور شخصی برای هر کداممان پیش آمد و زیر غبار خبرهای دیگر پنهان و کمرنگ شد.

گفتم که.خداوند هیچ وقت نمی خواهد روح ما انسان هایش کوچک بماند.اتفاقات و اخبار را می ریزد روی دامنمان و منتظر می شود ببیند کداممان غر می زنیم،کداممان بی خیالیم،کداممان فقط به وضع موجود اعتراض می کنیم،کداممان احترام نگه نمی داریم و به هرکس هر چه خواستیم می گوییم،منتظر است ببیند کداممان با دست های خودمان شیشه عمرم روحمان را می شکنیم و کداممان دو دستی نگهش می داریم تا بزرگ و بزرگ تر شویم.خداوند منتظر واکنش ماست،باید رشد کنیم تا بتوانیم به جایی برسیم.دست آخر می خواستم بگویم خیلی جاها خیلی چیزها یادمان رفت؛اما جناب خدا! ما روی شما خیلی حساب باز کردیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها