تا همین دیشب،سردرگمِ سردرگم بودم.
یه سوال تو ذهنم می پیچید:
خانم بشری خانم!بالاخره ریاضی روشنگر یا انسانی فائزون؟
اصلا می دونی داری با زندگیت چی کار می کنی؟
تو به مدرسهت گفتی ریاضی،ولی دلت چی؟که نصفش تو راه پله های تنگ فائزون گیر کرده و نصفش تو مدرسهای که خونهته؟
داری چیکار میکنی؟
دیشب قطعی شد،فهمیدم چیکارهم،فهمیدم بابا ازم چی توقع داره و خیالم یه کم راحت شد.اما مامان همچنان معتقده کم درس میخونم.واقعیت همینه.من مثل ریحانه المپیاد فیزیک قبول نشدم،مثل اون نوزده ساعت در روز درس نمیخونم،مثل داداش کلهم تو دوهزار تست نیست.وقت تکلیفای خودمم ندارم.من داداش نیستم که اگه توی سه نفر اول پایه نبودم،گریه کنم.همین که تو بیست نفر اولم(از هفتاد و یک نفر)کلاهمو انداختم هوا.
با اطمینان به نگین گفتم میرم ریاضی،به یاسمینم همین طور.
ادامه مطلب،پیام های بعدی به نگینه که می خواد بره انسانی و دل منم با خودشون می برن.
ادامه مطلب
درباره این سایت