بعد از یه مدتی تو سال تحصیلی بیدار می موندم تا یک و دوی شب.
بیشتر اوقات،دقیقا کاری نداشتم.
اما من اتاقی که یه دیوارش پنجره ست و زیرش کتابخونه،یه دیوارش کمدای قهوه ایه،سکوت سکوت سکوته رو ترجیح می دادم به خواب.
می رفتم زیر پتو و از سرما می لرزیدم،چاووشی گوش می دادم.
حتی گاهی وقتا روضه ی حسین.
دروغ میگن روانشناسا؛
فرداش تمرکز داشتم.
شاید از همه ی شما بیشتر.
شب های سرمه ای از همینجا شروع شد.
همون زمانی که از بین باریکه های کرکره موقع چاووشی گوش دادن و هراس بیدار نشدن خانواده،به آسمون سرمه ای تهران نگاه می کردم:)
درباره این سایت